tafakor90

salam khoshhal misham ba man bashin va jadedtaren haro begem

روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت

فرشتگان سرغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت :

مي آيد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه

مي دارد و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست .

گنجشك گفت :

لانه كوچكي داشتم ، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي كسي ام

تو همان را هم از من گرفتي

اين طوفان بي موقع چه بود؟

چه مي خواستي از لانه محقرم كجا دنيا را گرفته بود؟

و سنگيني بغضي را بر كلامش بست . سكوتي در عرش طنين انداز شد

فرشتگان همه سر به زير انداختند

خدا گفت :

ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند .

آنگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.

خدا گفت :

و چه بسا بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي

اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت . هاي هاي گريه هايش ملكوت

خدا را پر كرد .

آپلود عکس



نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
شماره تماس :
آدرس سایت :
نام شهر شما :
نحوه ي آشنايي شما با ما :
عنوان پیغام:
پیغام :

ابزار تماس با ما

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت 20:36 توسط zarirazmekar| |


Power By: LoxBlog.Com